همه چیز از ذهن شروع می شود، و یا شاید بشود گفت همه چیز در ذهن شکل می گیرد. منشا و محل همه ی اعتقادها، باورها، نگاهها و تعریفها همه در ذهن هستند. شاید به طور ساده تر بشود گفت هر جور که فکر کنیم همانطور عمل می کنیم، پس آنچه در ذهن ما شکل می گیرد مهم است.
از حاشیه به متن نگاه می کنم، از گوشه و کنار به حوادث، از دور به زندگی. اینطور نگاه کردنم بهتر جواب می دهد، واضحتر می بینم. از حاشیه به متن نگاه کردن، ایرادهای متن را نشان می دهد، از گوشه و کنار دیدن حوادث قضاوت را صحیح تر می کند و از دور به زندگی نگاه کردن چیزهایی را نشان می دهد که در خود زندگی نمی شود متوجه شد.
مولانا می گفت:
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ ................. به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
وضع مولانا باز از ما بهتر بود، او انگار تکلیفش با زندگی مشخص شده بود و می دانست که زندگی یعنی چه ؟ او انگار می دانست از زندگی چه می خواهد؟ اما آیا ما می دانیم زندگی چیست و چه از این زندگی می خواهیم؟ هرکسی تعریف خودش را از زندگی دارد، یعنی اگر بگوییم که فلان عالم، فلان تعریف جامع را از زندگی گفته و تکلیف را مشخص کرده چنین نیست. انگار کسی نمی داند زندگی چیست.
به زندگی که نگاه می کنم می بینم نمی ارزد، حساب کتاب می کنم باز نمی ارزد، سرانگشتی می شمارم باز نمی ارزد و همین زندگی می شود معما. از دنیای تنگ و تاریک رحم می گذریم و پا به زندگی می گذاریم، به دنیا آمدن سخت است اگر سخت نبود چرا هنگام تولد گریه می کنیم؟ مردن هم سخت است، رفتن به محیط ناشناخته سخت است، اضطراب و دلهره با خودش دارد، رفتن جان از بدن هم سخت است، هرچقدر بگویند مردن ترس ندارد، مردن سخت نیست، رودربایستی با خودمان که نداریم می دانیم مردن سخت است، اما می دانیم که مرگ و زندگی به خواست ما نیست.
فاصله ی تولد و مرگ را زندگی می گوییم و همین زندگی رنجهایش رنج است اما شادیهایش آنچنان هم شادی نیست. همیشه فکر می کنم رنجها مثل زمستان هستند، سرد و تهی و شادیها مثل تابستان. در زمستان وفور نعمت نداریم، اما تابستان همه چیز دارد ولی آفت هم زیاد دارد، همین که گیلاسی را از درخت می چینی نگاه می کنی و می خواهی لذت ببری کرمی سرکی می کشد و گیلاس را از چشمت می اندازد.
پس زندگی نمی ارزد، به این همه دردسر نمی ارزد، بخصوص اگر تکلیفمان با خودمان مشخص نباشد، ندانیم از زندگی چه می خواهیم؟ یا به چه چیز می خواهیم برسیم زندگی نمی ارزد؟ اگر هدفی، غایتی برای زندگیمان در نظر نداشته باشیم، اگر اولویتهایمان را مشخص نکرده باشیم زندگی می شود یک آمدن و رفتن و دمی میان این دو.
اما تنها مشخص کردن هدف مهم نیست، باید هدف و غایت با زندگی کردن هماهنگ باشد. نمی شود درد به دنیا آمدن، درد زیستن، درد مردن را فدای یک هدف کوچک کرد. این هدف و غایت باید سزاوار زیستن باشد. وقتی نگاه می کنم به آدمها که گاهی چقدر ساده برای چیزهای بی ارزش می میرند و یا گاهی برای خواسته های کوچک از راههای نادرست وارد می شوند و عمرشان را هدر می دهند می مانم زندگی چیست؟ و باز ذهنم کنجکاو می شود که بداند بهای زندگی کردن چقدر است؟